به نام خالق او-
برای اولین بار در زندگی حس شدید و عجیبی داشتم،حسی که باعث پوچیم شده بود..
حس میکردم معلقم،معلق در تنهایی با خود مکرر تکرار میکردم:نه،تو قوی ای نباید گریه کنی نباید اشکاتو برای این چیزا هدر بدی..ولی چشمم گوشش به این حرف ها بدهکار نبود گویا..بدون اینکه بفهمم اشک ریختم حس میکردم دیگر کسی در این دنیا مرا درک نمیکرد نه خانواده،نه دوست دلم میخواست جیغ بکشم و بلند هق هق کنم آنقدر هق هق کنم که خالی شوم
با خودم فکر میکردم کسی دیگه منو دوست نداره،هیچکس..(هنوزم که بهش فکر میکنم بغضم میگیره =)💔. )
من تنها ترین بودم،برای اولین بار نام خدارا در دل فریاد کردم از ته قلب میخواستم از زخم های زندگی خلاص شوم
من هنوز خدارو داشتم،اره داشتم .. او بهتر از هرکسی من رو درک میکرد ، انگیزه ی من شد..'او منه واقعی را بهتر از خودم میشناخت'
دیگر حس تنهایی نمیکردم،کم کم انگار در های زندگی مسیر خود را به من نشان میدادند و به دادم میرسیدند
(زمانی که فکر میکنی دیگه هیچ امیدی توی دلت نیست برای ی لحظه چشماتو ببند و از ته دل آرزو کن،تو اصل کارو داری عزیزم تو میتونی و چون از پسش بر میای وجود داری و اینجایی..؛ )
Lena.s